Wednesday, August 27, 2014
Grimes // Go ft. Blood Diamonds
Song was originally written for Rihana but she rejected it.
Video written and co-directed by Claire Boucher (a.k.a Grimes)
Friday, August 8, 2014
Monday, August 4, 2014
Friday, July 25, 2014
Sunday, July 20, 2014
Friday, July 18, 2014
Tuesday, July 15, 2014
Saturday, July 12, 2014
Wednesday, July 9, 2014
Sunday, July 6, 2014
Astronomy Domine
سال 2006 مثل الان نبود که وقتی هنوز پلکهای میّت رو نبستن، توییتر و فیسبوک پر بشه از پبامهای R.I.P! روز بعدش فهمیدیم. یعنی اول آرمین خبردار شد. زنگ زد به خونمون که آره تو بیبیسی خونده Syd Barreett مرده. اونطوری جا نخوردم. فک کنم یه "نه بابا؟!"ی غیر ارادی گفتم و واسه سه چار ثانیه ساکت شدیم. توی سرم پیچید: آرنولد لیـــــن... -احتمالن واسه اینکه آهنگ محبوب آرمین بود. بهش گفتم: "خب بیا چاررا ولیصر دیگه!" سر و ته ما البرزیها رو که میزدی، حوالی کالج و چاررا ولیعصر قرار میذاشتیم آخه تقریبن از خونههامون هم به یک فاصله بود
.رفتم یه عکس سید رو از کتاب "دیوار" ابراهیم نبوی قیچی کردم چسبوندم روی یه مقوای آچار
-
طبق معمول از وقتی پل کالج تموم میشه تا خود چارراه ترافیک بود و منم از تاکسی پیاده شدم. این کتشلوارفروشیهای پیادهروی بالایی خیابون جزء پوچ ترین صنف کسبه تهران بودن و شاید هنوز هم باشن! یه سری مغازه گنده و ردیف بغل هم با نورپردازی یهدست مهتابی و کف موزاییک. Tهای نظافتشون هم به درختای تو باغچه ردیف بودن. تک و توک یه تازه دومادی با خونوادش توی یکی از مغازهها میدیدی که داشتن پارچه انتخاب میکردن یا کتشلوار پرو میکردن! فروشندههاشون هم مگس میپروندن و اکثرن بعداظهرها روی یه صندلی بیرون مینشستن. واسه همین قیافه خیلیهاشون رو دیگه از بر بودم تو این سالا. پیچیدم پایین توی رازی...
-
تیر 85 بود و اولین سال دانشگام رو تموم کرده بودم. ولی بیشتر از بعدترهاش با آرمین و حسام معاشرت میکردم. از 82، سوم دبیرستان، با جفتشون سر دو تا کتاب بُر خوردیم: حسام، ناتور دشت رو ازم گرفت، یه زنگ خوند و بعد با هم رفیق شدیم. اما با آرمین، به رغم یه سری اختلاف فاز جرئی!، سرِ پینک فلوید خیلی دوست شدیم. "یک نعلبکی پر از اسرار" رو دیده بودم دستش. اون روزا بود که ترانههای کلی از گروهها و خوانندهها، گاهن با کلی ترجمه مختلف، منتشر میشد. من، هم ترانههای نشر ثالث پینک فلوید رو داشتم، -همونی که ترجمههاش هم کلی غلط غولوط داشت!- ،هم "دیوار" ابراهیم نبوی رو که زیر یه سری جملاتش خط کشیده بودم و زنگای تفریح برای
"رحیمی"، یکی از بچه بسیجیهای مدرسه، پرزنت میکردم که ببین چه حرفای خوبی میزنن!
"رحیمی"، یکی از بچه بسیجیهای مدرسه، پرزنت میکردم که ببین چه حرفای خوبی میزنن!
-
از یه سوپری تو رازی یه بسته شمع خریدم. از اینا که فرتی آب میشن و واسه شام غریبانه! نشستم دور صندلیهای بتونی دور تئاتر شهر منتظر آرمین که فک کنم خیلی منو نکاشت -برعکس خیلی دفعهها!- عکس "سید" رو وسطمون گذاشتیم و دوتا شمع هم این ور اون ورش روشن کردیم و با هم اصلن حرف نزدیم. چند نفری رد میشدن نگاه میکردن یا میایستادن چند لحظهای. تقریبن کسی نشناختاش. جز یه نفر که میگفت رفیقمه! تا دو سه سال بعدش جای شمعهای آب شده روی بتن مونده بود.
-
-
بیوگرافی پینکفلوید رو که همه میدونین. سید برت، نابغهی همیشه نشئه، قلباش بود حتی با حضور خیلی کوتاهش. پینکفلوید بعد از سید برت، در دوران دوران طلاییاش تا The Wall، با وجود شکل و شمایل غولآسا و سلطنتاش روی Art Rock، با آلبوم اولش خیلی فرق داشت.
جدا از پینک فلوید، با در نظر گرفتن آلبومهای درخشان سلوی برت، میشه به جرئت اون رو تاثیرگذارترین چهره موزیک راک دونست. حتی باب دیلن هم چنین تاثیری نداشت. تاثیرش رو میشه به وضوح از از گلم راک و بریان اینو و دیوود بوئی دید تا Space Rock و فلمینگ لیپز و Spiritualized تا سایکدلیک راک و نئو سایکدلیک و... حتی موزیک الکترونیک.
-
الان که بعد از 8 سال به اون روز کناز تئاترشهر و خودم و آرمین نگاه میکنم، یه جورایی لذت میبرم! نمیدونم چه کسای دیگهای داشتن توی تهران یه نیمچه مراسم ختمی واسه مرگ "سید برت" میگرفتن یا ناراحت بودن. شاید اگر امسال میمرد کلی کافه و کتابفروشی و اینور اونور همین کار ما رو انجام میدادن، اما اون موقعیت برای ما، چیزی نبود که بخوایم باهاش خودنمایی کنیم یا چی. یه کار طبیعی و خودجوش بود. من شیفته پینکفلوید بودم. توی 17 سالگی، اولین وبلاگم قبل از سیزیف، اوماگوما بود که چندماهی راجع به پینکفلوید، از سر شور و ذوق مطلب مینوشتم. میشد یکیمون مثلن واترزی بود یا یکی مثل من بیشتر گیلموری. اما همهمون در درجه اول پینکفلویدِ دوران برت و دوران طلایی میسون/رایت/واترز/گیلمور رو دوست داشتیم. یه روزی رو یادمه که از مدرسه برمیگشتم خونه و توی راه پله داشتم فکر میکردم که هیچ وقت عشق پینکفلوید از دلم بیرون نمیره که نرفت، گرچه سالهاست علاقهام رو به بخشی از کارای پروگرسیو و سیاسی فلسفی واترز و گیلمور از دست دادم. اما، من با پینکفلوید بالغ شده بودم و اون شمع روشن کردن برای از دست رفتن "الماس خوشتراش"اش -که مدتها خاموش شده بود- جزو درستترین برهههای زندگیم بود.
Saturday, July 5, 2014
Stereolab - We're Not Adult Orientated
Stereolab // We're Not Adult Orientated
'Space Age Bachelor Pad Music' 1993
Je n'cris pas
Je n'cris pas
Non je n'cris pas
Pour perdre mon temps
On n'cris pas
Je perd mon temps
Friday, July 4, 2014
Nujabes (ft. Substantial) - Waiting For The Clouds
For Mily
Nujabes (ft. Substantial) // Waiting For The Clouds
Spiritual State (2011)
HOOK:
Waiting for the clouds to part
Waiting to be out of the dark
If our future's bright, then the present is overcast
And we want it to be over fast, let's shine!
Got to get above the clouds without an AIRCRAFT
That is without a doubt such a rare task
Finding it hard to grin or just share laughs
So repent when that drum stick is their clash
No plan B, plan A is weak.
Mentally and physically drained
And you can't sleep.
Rent is a month overdue as of the last week
A shadow of you, you put yourself below a vast peak
Why people walk past like they can't speak?
Ignore those without brick shit
You can't support quit or drowning your spirit
We let go, a big door isn't a realistic picture
But you still take the shot and develop it
For the hell of it, and pray when you'll wake you'll be relevant
And put your best on, you're no longer worst off
Slaving at a job you hate, more of a jerk off
You just wanna be kissed by the sun
But your daughter's always safe in the midst of having fun
Having someone bought it new when you used to have it done
Disregard the ??no one else who's having fun while you
HOOK:
Waiting for the clouds to part
Waiting to be out of the dark
If our future's bright, then the present is overcast
And we want it to be over fast, let's shine!
HOOK:
Waiting for the clouds to part
Waiting to be out of the dark
If our future's bright, then the present is overcast
And we want it to be over fast, let's shine!
They transcript, they do the job they signed up for
Get you life, but they should've get you much more
Folk judge, but I surely won't applaud them
They lost, send somebody gotta raise the child for them
Man, you're in and out of various households and juvy cross
Passing ghetto flag the white collar ?? who answer the call of duty
Or is it truly for reject, but regardless of their voters
They think you owe them respect
You don't know how to act like you got a part in a movie
But lack direction
I knew you show love, yet you never had affection
Bag it slow run, like you got a bad infection
Ain't no way I'm made for manmade self-hate
You heal slow, but I'm not sure of your weight
Education is the medication, now get yourself straight
The war within you we sustain
Made for good, gotta win in the end
The rail's jail weights broke with soul cell mates
Followed by hell's gates
You better have to sell your weights in the belly of the beast
And it's never gonna cease till you chose to elevate
I'm ready when you are to celebrate, till then I'm
HOOK:
Waiting for the clouds to part
Waiting to be out of the dark
If our future's bright, then the present is overcast
And we want it to be over fast, let's shine!
HOOK:
Waiting for the clouds to part
Waiting to be out of the dark
If our future's bright, then the present is overcast
And we want it to be over fast, let's shine!
Wednesday, July 2, 2014
Saturday, June 28, 2014
Angle Oslen - White Fire
Angle Olsen - White Fire
from 'Burn Your Fire For No Witness' 2014
Spotify:
'Burn Your Fire For No Witness'
Friday, June 27, 2014
Röyksopp & Robyn - Monument
Royksopp & Robyn // Monument
From 'Do It Again' Mini Album, 2014Download the album on iTunes here: http://smarturl.it/ryxpdiamp3?IQid=yo...
Lyrics:
Make a space
For my body.
Dig a hole.
Push the sides apart.
This is what
I'm controlling.
It's a moat
The inside that I carve.
This will my monument
This will be a beacon when I'm gone
Gone, gone
When I'm gone
Gone, gone
When I'm gone
So that when the moment comes,
I can say I did it all with love
Love, love
All with love
Love, love
All with love
Make a cast
Of my body.
Pull back out,
So that I can see.
Let go of
How you knew me.
Let go of
What I used to be.
I will let this monument
Represent a moment of my life
Life, life
Of my life
Life, life
Of my life
I will let this monument
Represent a moment of my life
Life, life
Of my life
Life, life
Of my life
Make a cast
Of my body.
Pull back out,
So that I can see.
Let go of
How you knew me.
Let go of
What I used to be.
Flux Radio's review of 'Do It Again'
Flux Radio's review of 'Do It Again'
Tuesday, June 24, 2014
Monday, June 23, 2014
Half Sleep
Sometimes I go whole days
Listening bored, half sleep
I won't say anything
That's worth a thing to me
One day, suddenly, time
Took a turn that once felt so brief
I blinked to see polite ghosts fading quickly
What begins as an unguarded
Train of thoughts slowly can become
An addiction to the slumber
Of disconnection and the resonance
Of memory that no longer has a shape
But keeps you numb through
The hours till gone is another day
Be aware, my darling
These things I say I mean
Are just traces of something
I long to feel again
I see our time expand
In the air almost forcibly,
Spreading thinner till it dissolves completely
Monday, May 26, 2014
آن وقتها که رویاها تعطیل میشوند
آن وقتها که رویاها تعطیل میشوند
منتشر شده در کتاب الکترونیکی "بختک" (57 داستان ترس)
منتشر شده در کتاب الکترونیکی "بختک" (57 داستان ترس)
اولین چیزی که بعد از ورود به اتاقک آسانسور توجهم را به خودش جلب کرد این بود که سن آسانسور به برج دوسالهای که تویش بودم نمیخورد. به وضوح خیلی قدیمیتر بود. این را قبل از اینکه واردش بشوم اصلاً نمیشد حدس زد. در بیرونی آن در طبقه همکف برج بسیار شیک و نو بود، با لعابی به رنگ زرشکی مات که با سنگها و مبلمان لابی همخوان بود. داخل اتاقک اما آینهای زنگارگرفته بود، قاب چراغ سقفش از گذر ایام و جسد خشک شدۀ پشههایی که به آن چسبیده بودند چرک شده بود و به نور لامپ فلورسنت داخلش زردی کمجان، ولی گرمی میداد. بیشتر مساحت کفپوشش از جای پاهای آدمها در طول سالیان سفید شده بود و صفحهکلید طبقات هم نه از صفحههای دیجیتال امروزی با برجستگیهای خط بریل و چراغهای LED، بلکه صفحههای با شستیهای مشکی برآمدهای بود که اعداد رویشان حک شده بود، باچراغهای ریز و چرکگرفتهای در کنارشان. کلاً انگار آن را از یک مجتمع یا هتلی قدیمی که کوبیده شده بود کنده بودند و توی این ساختمان کار گذاشته بودند. SMS آدرس توی جیبم بود ،شستی طبقۀ 76 را فشار دادم. شاید همان موقع، قبل از فشار دادن دکمه، باید از خودم میپرسیدم مگر قدیمترها برجی هشتاد طبقه و به این بلندی در شهر بوده که آسانسورش را ساخته بودند. آسانسور لرزید و راه افتاد. فشار خون که از سرم گذشت تازه فهمیدم با سرعتی که بالا میرود، حالاحالاها مسافرم. نورهای طبقات از لای شکاف در آسانسور با سرعتی یکنواخت پایین می رفتند و چراغهای شستیها بالا. دستم را توی جیب شلوارم کردم و دکمۀ پلی آیپاد را زدم و هدفونهایم را به ترتیب چپ و راست گذاشتم توی گوشهایم . . . شاید خیلی گذشت. حوصلهام سر رفت. برگشتم توی آینه خودم را نگاه کنم و دستی به موهایم بکشم که آسانسور ایستاد، انگار که رسیده باشد. اما دری باز نشد. نوری هم از لای در نمیآمد، هدفونهایم را از گوشم در میآوردم که اتاقک شروع کرد به حرکت، اما نه بالا و نه پایین، به سمت راست. این را از فشار خفیفی که روی گیجگاه چپم آمد یادم مانده. از آن وقتها بود که فقط میخواهی ببینی آخرش چه اتفاقی میافتد. دوباره ایستاد، انگار که رسیده باشد. در باز شد. آسمان شب را دیدم و تا بیرون آمدم، در آسانسور بسته شد و رفت. پشت بام خیلی کوچک بود. تقریباً نصف اتاقم. هیچ حفاظ و نردهای هم در کار نبود، روی ساختمانی خیلی بلند. آنقدر بلند که نورهای شهر مثل تصاویری بودند که وقت بچگی قبل از خواب و بعد از مالیدن چشمم، پشت پلکهایم میدیدم. چارهای نداشتم. باید همانجا، درست وسط پشت بام، مینشستم و زانوهایم را بغل میگرفتم و منتظر آسانسور میشدم؛ اگر میآمد. شاید بعداً حوصلهام که سر رفت موزیکی هم گوش کردم.
Sunday, May 25, 2014
Face to Face on High Places
از همون اولی که ایدهی خامِ پیشنهادم تو سرم پردازش میشد، میخواستم به شوخی برگزار بشه. یا بهتر بگم، تو ظهر به اون سردی، برگزار نشه! ولی وقتی دست کرد جیب کُتاش تا موبایلش رو دربیاره، فهمیدم که دوباره از ظرافتهای آواییِ خاص این موقعیتها -اونطور که تو فارسی هست- استفاده نکردم و حرفم از بیخ جدی گرفته شده.
- پایهام! بیا اینم دوربین!
چند ثانیه قبلترش گفته بودم: بیا مثلن ادای این Humans of New York رو دربیاریم. من یه چیزی ازت میپرسم و تو خیلی نغز و خفن جواب میدی و بعد عکسات رو 11 هزار نفر لایک میکنن و و کامنتهایی مثل اینا زیرش، هر کدوم خودشون هزارتا لایک دارن: "توی اون چشما انسانیت محض لونه کرده" یا " اما تو الان معروف شدی دختر جوان" یا "قلبت رو روشن نگه دار و باز هم تلاش کن"!
سه نکردم که فقط حرفش رو زدم. رفت وایساد توی چمن و ژست گرفت. منم پشت دوربین:
- تو زندگی قبلیات چی بودی؟
- یه بچه گربه، توی یکی از محلههای تهران
- بهترین قسمت بچه گربه بودن تو تهران چی بود؟
- دختری که میشناختم و یهبار با یه بوته سنبل الطیب چِتام کرد!
کله سحر یه روز سرد و آفتابیِ اولای بهمن به دنیا اومدم: افتخاری نیا، بین آبان و لارستان، توی یک شکاف بین دیوار و جعبه مخابرات. وسطای بهار سال بعدش، دیگه واسه خودم بچهمحل از آب و گل دراومدهی بازیگوشی شده بودم که مرز شرقی قلمروم میرزا بود، شمالاش پیانوفروشیهای سر لارستان، از جنوب دبیرستان لالههای انقلاب و سمت غربیاش، کوچههای منتهی به امپراتوری جهانگشای موشای ولیعصر. که تا میشد سعی میکردم گذرم به سمت این آخری نیوفته.
مثل اون که همیشه لارستان رو به پیاده روهای گشاد و شلوغ ولیعصر و ترافیک تخمی تخت طاووس ترجیح میداد.
بعداظهرهای روزای بی نظمی از هفته پیداش میشد. همین که میپیچید و پاش میرسید تو لارستان، بوش با باد این طرف و اون طرف تاب میخورد تا برسه به دماغ من. منم خودم رو میرسوندم و تماشاش میکردم که مثل همیشه چند ثانیه زل میزد به انعکاس خودش توی شیشه ویترین کتابفروشی و دوباره راه میافتاد. جلوش سبز میشدم طوری که انگار مسیرم اتفاقی به مسیرش خورده باشه. چشمش از پشت عینک آفتابی بهم میخورد و لباش پهن میشد. قربون صدقهام میرفت و با روی جیر کفش پای راستش شکمم رو نوازش میکرد و قلقلکم رو در میاورد. منم خودم رو از بین پاهاش رد میکردم و تمام مسیر، شلنگانداز، مشایعتش میکردم؛ معمولن تا دهم، دوازدهم. میرسیدیم به میرزا، من میموندم و اون میرفت اونطرف خیابون و بوش تا گیلان، کم و کمتر میشد و توی بوی بخار خشکشویی و سبزیهای میوهفروشی و چمنای اون پارک کوچیکه گم.
یه بعداظهر گرم و آروم که توتهای تهران پیادهروها رو نوچ کرده بودن، از روزایی که با دوسپسرش قدم میزد و با هم آهنگ گوش میدادن، های ام کرد!
دختره داشت بهش میگفت: "این صدای خواننده The National خیلی سکسی و قشنگه" که پیچیدن توی چاردهم. پسره به روی خودش نیاورد که دیگه تا آخر عمرش اسم و آهنگهای نشنال، پرتش میکنه به همین نبش تقاطع لارستان و چاردهم. یه جوینت کوچیک درآورد و گذاشت روی لبای قرمز دوسدخترش و آهسته فندک زد. بوش کوچه رو برداشت. دست به دست کردن تا تموم شد و بعد نشستن روی پلههای سنگی پلاک 38. نیش جفتشون از سر ریلکسی باز بود. خودم رو جلوشون آفتابی کردم. پسر هم دید دوستدخترش حواسش پاک پرت منه و پاش رو به کلهام میمالونه، عین همیشه حسودیش گل کرد و خودش رو انداخت وسط. عین گربه ندیدهها آروم میگفت: "بوشبوشم! بوشبوشکم!"هوووق!! چه لوس! خوب بود یکی به خودش بگه بوش بوش؟! دختر با همون لبخندی که لپهاش رو میچسبوند به لبه پایینی عینک آفتابیش، دست کرد توی کیفاش و از توی یه کیسه پلاستیکی، یه بوته کوچیک و ترسناک سنبل الطیب درآورد و آروم پرتش کرد روی سرم.
[...]
رسیدیم دم k.market کیویکاتو، دوتا ماشین و یه دوچرخه و یه سگ جلوش پارک بودن.- من، شیر و قهوهام تموم شده.
از قیافههای خوشحالشون فهمیدم زیاد شیرین کاری کرده بودم! بعد پسره از توی جامدادیش Splitter رو درآورد و دوتا هدفون رو بهش وصل کرد، بلند شدن و خاک دم کونشون رو تکون دادن و هدفونهاشون رو تو گوشاشون چسبوندن. دختره آروم زد به شکمم و راه افتادن به سمت میرزا.
اونقدر بالا بودم که نرم دنبالشون. آخرین تصویری که از دختر دارم وقتیه که دست چپش رو گره زد به دست راست پسر. بعد از اون روز دیگه ندیدماش/ندیدمشون. آخه همیشه اینطوری نمیموند که یه منبع مشترک، آهنگی رو بفرسته به گوشای نزدیک به همشون. بهزودی راههاشون جدا میشد. دوباره پسره جک هدفون خودش رو تنهایی فرو میکرد تو امپیتری پلیرش. دوربر نیمساعت دیگه، حوالی کریمخان. هم چند ماه دیگه، برای همیشه، بوسه خداحافظی، بازم حوالی کریمخان.
تا زندگی بعدیشون که دختره سر از فستیوال Ozora در بیاره با موهای بافته و بلند، دامن گلدار و تاپ سبز، نشسته باشه روی زمین و کنار دوست مجارش هنگدرام بزنه و پسر هم ماهی آبهای آزاد، اجتنابناپذیری با دستای زمخت و نامرئیش بغلشون کرده بود و فشارشون میداد.
نه به محکمی دستای خودشون روی ملافههای آبی.
منم از بازیگوشی زیاد خودم، ماشینایی که بهم زدن و آدمایی که لگد نثارم کردن و شیشههایی که توی پلاستیک آشغال لب و لوچهام رو بریدن و از این قبیل، هفتتا جونم زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم تموم شد و پرت شدم اینجا، پیش تو، بین پاکوبهایی که درختای کاج رو به پشت کونتوتیه میرسونه.
Sunday, May 18, 2014
هایکو در عصر سهشنبه مدام
بیسکیویتم تو لیوان چای داغ وا میره
قورباغهای پشت بازوی چپم وول میخوره به تو که فک میکنم
قورباغهای پشت بازوی چپم وول میخوره به تو که فک میکنم
Thursday, April 10, 2014
all kinds of new you...
Too close when it's really with me
Something comes and pins me to the sky to come
Too slow when the moon is with you
I'll be too and wish you up with me to come soon
Maybe we can say, holding me for the way
Come back, it's not tomorrow 'cause
Always today's fun we know
Just like I knew you wanted me to do
What can I say, how can I feel too? All kinds of new you
Wednesday, April 9, 2014
پدیده شاندیز وارد لیگ برتر میشود!
تعداد تیم های مشهدی لیگ برتر سال آینده ایران داره زیاد میشه. پدیده (شاندیز) مشهد!!!
به عنوان کسی که مشهد بزرگ شده می گم خبر خوبی نیست. کلی سوژه های نود جور می شه. لینک خبر:
:! http://www.bbc.co.uk/persian/sport/2014/04/140408_l56_iran_promoted_teams.shtml
به عنوان کسی که مشهد بزرگ شده می گم خبر خوبی نیست. کلی سوژه های نود جور می شه. لینک خبر:
:! http://www.bbc.co.uk/persian/sport/2014/04/140408_l56_iran_promoted_teams.shtml
Monday, February 10, 2014
Wednesday, February 5, 2014
Tuesday, January 28, 2014
Booxoor Fetish
یاد یه باری افتادم که داشتیم باقالی میپختیم. هی دو
دَقه یهبار میومد در قابلمه رو بر میداشت. میگفتم بر ندار این
صاب مرده رو! نمیپزه سر دلمون میمونه.
میگفت بخارشو دوس دارم بوی خوب میده. گفتم یه قابلمه آب جوش بذار روی گاز یه مشت
ادویه و گلپر بریز توش هی بیا درشو بردار اگه خیلی فتیش بخور داری. به خرجش نرفت
که نرفت. بعد خودش مجبور شد در توالت رو وا بذاره، حولهاش رو تکون بده. در نهایت
هم شبهنگام جرات نمیکردیم فندک بزنیم بس که گاز متان جمع شده بود توی اتاق.
حالا هی میاد دو جمله مسج میده، یه موزیک شیر میکنه،
چارتا عکس لایک میکنه، یه کاور فوتو عوض و دوباره دیاکتیو. عین عن نپخته نباش!
وایسا جوابتو بگیر!
Friday, January 24, 2014
Red Giant (Pt. 1/2)
غول سرخ. (قسمت یک از دو)
کاسهتوالت چه قرمزِ خوشرنگی شده. آدامستم بالا آوردی! لب و لوچت هم چه سِری شده، هر کی ندونه انگار دو سه تا لاین خوب رفتی! بذار سیر نگات کنم. خورشیدت رو مخصوصن. میدونستی از پنج میلیارد سال دیگه خورشید شروع میکنه به غول سرخ شدن؟ غول سرخ چیه؟ مثل هر ستاره دیگهای، وقتی توی هستهاش به اندازه کافی دیگه هیدروژن نباشه برای سوختن، هسته شروع به سرد و فشرده شدن میکنه در حالی که پوسته خورشید منبسط و داغتر میشه. تیر و زهره که ذوب میشن میرن پی کارشون. خورشید تا نزدیکی زمین بزرگ میشه و همه یخای قطبی رو آب میکنه. همین خورشیدی که زندگی داده، خورشید روی سینهات رو میگم. چقدر هیدروژن اضافی داره؟ چرا اینقدر داغه خورشیدت؟ این دیگه حرف من نبود. از دهن امیر شنیدم. میشنویم دیگه چیکار داری. ما از توی شکم هم میشنویم. باشه باشه! ادامه نمیدم.
><
نگا کن خرس گنده رو داره گریه میکنه! "عب نداره" دیگه راحت شدی. وقتی روی درختای انگور جنوب شیلی چشم به خورشید باز کردم عمرن حدس میزدم سرنوشتم این بشه. ولی خوش گذشت خانم. باعث افتخارمه چند ساعتی مهمون معده بوسیدنیات بودم. جزو نقاط درخشان رزومهام خواهد بود بیشک. گفتم بوسیدنی؟ دیوارهش رو بوسیدم حسابی. خیلی توش قرمزه دور تا دورشم چراغونی با سلولهای سرخ آماده.
فک کنم همون شد که اینجوری شد. من که انجام وظیفه کردم. بیشترش البته تقصیر خودت بود. چی بود اینقدر حالا زیاده روی کردی؟! امیر داشت بهت میگفت. صدای امیر بود دیگه نه؟ "بیا یه تیکه گردو بخور یا پنیر. حالت بد میشه ها"
داشت میلومبوند خودش؟! نه جان من؟! "آره دقیقن". یکی باید خودشو جمع کنه تو
این موقعیتا. بلند شو دیگه بسه. شَستی سیفون رو بکش و ما رو خلاص کن، صورتت رو هم بشور یکم خمیردندون هم قرقره کن. خوبیت نداره کف حموم نشستن. دوس داشتی حمومای اینجا هم مثه مونترال بود؟ آخ وانو پر میکردی و میرفتی توش. دلت برای خونه تنگ شده بیشتر یا خیابون سنتلورن؟ سنت لورن! گفتم که میشنویم ما. صدای Slowdive میاد. امیر گذاشته. همه حواست بش باشه، این روزا رد داده رسمن این بشر! نگا داره داد میزنه...
" آلیسون! من شرابت رو میخورم
لباساتو تنم میکنم وقتی جفتمون بالاییم"
Wednesday, January 22, 2014
Monday, January 6, 2014
Disconnect The Dots
دفعه دومیه که موقع بیدار شدن، صدای چیکه برفای آبشده رو با صدای پاپکرنای شکفته به در قابلمه
اشتباه میگیرم. هوا تاریکه، همونقدر میتونه 9 شب باشه که 9 صبح هم. آسمون بنفشه و اتاق سرد. در آشپزخونه رو که باز
میکنم یه متر از پشت میز میپره: "اه. سلام. من لبتاپت رو میخاستم. تو هم خواب
بودی". "نه ردیفه. ساعت چنده فقط؟" رفتم سر و وقت قهوهجوش، یه
قابلمه روی اجاقه و دو سه تا لبوی کوچیک توش در حال پختن. بخارش آشپزخونه رو گرمِ خوبی کرده. "پنج و نیم". طبیعتن چون
انتظار نداره روز و شبُ قاطی کرده باشم، اشارهای به صبح و بعداظهرش نمیکنه. صافی قهوهجوش رو میبرم که بشورم، یه نقشه بزرگ از کل اسکاندیناوی چسبونده به پنجره
آشپزخونه. از توی Google Map داره یه جاهایی رو ورنداز میکنه، رو زانوهاش میشینه روی صندلی و با مداد یه جاهایی نزدیکای مرز سوئد و فنلاند رو علامت میزنه". قهوهجوش رو میزنم: "قضیه چیه؟! نقشه چی میگه؟!" نگام میکنه: "سازمان اتوبوسرانی فنلاند یه مناسبت تعطیلات سال نو به برنامهای گذاشته که هر کی اسم اون جایی رو که میخاد بره روی شیرینی بنویسه و بده بهشون، بلیت مجانی به اون مقصد بهش میدن." قهوهجوش به قل قل میوفته. لبخند میزنم: "کول!" خودشم خندهاش میگیره اما وانمود میکنه داره لباشو گاز میگیره: "نه جدی میگم" به علامتای رو نقشه نگا میکنم: "حالا کجا رو میخوای بنویسی روی شیرینی؟!" به میز اشاره میکنه: "راستی! اینو از تو جنگلای Inari پیداش کردم".
یه دُم بود، یه تیکه دُم واقعی، نرم بود و پشمی. قشنگ غضروف و مهرههاش زیر انگشتام حس میشد.
"مال گوزنه". دو، هیچ!
><
داشت میرفت لباساشو بشوره توی لاندری. هزار بار نوبت گرفته بود آخرش هم بی نوبت رفت. از یه چیزی فرار میکنه! اینو از اکتیو/دیاکتیو کردن فیسبوکش میشه فهمید. از یه پدر و مادر فنلاندی توی برلین متولد شده. شاید از یه چیزی توی برلین. خودش که میگه اومدم فنلاند تولد 21 سالگیم رو جشن بگیرم و بهترین عشق زندگیمو پیدا کنم شاید یه پسر فنلاندی/سامی طور با ته ریش بور که ماهی شکار کنه. ویتامین ب12اش که میوفته پایین خُل میشه شروع میکنه به berry یخی خوردن. لب و لوچ و دستاش بنفش خالی میشه. میگه تو بخش جانبی جشنواره کن امسال با فیلم کوتاهی که بازی کرده شرکت کرده بود. میگم از کجا فهمیدی که شیرم؟ میگه چون بدون عشق نمیتونی زنده بمونی! هرچی بگه رو باور میکنم. میذارم به حساب افتادن ب12اش.
><
صبح کولهشو بسته پشتش و کلای هودیشو انداخته و دستکشای سوراخشو پوشیده. دستش یه شیرینی محلی فنلاندیه که روش با شکر یه چیزی نوشته با یه دم پیچیده تو شالگردن. "اینا دیگه جا نشد! بیا خدافظی" هیچ بویی نمیده گردنش. مال صابونشه که بو نداره. یه جفت کتونی نایک بنفش پاشه، از اینا که واسه دویدنه و توش هوا میره. بیرون حداقل سی سانت برف در حال آب شدنه.
><
It's so beautiful
our lunacy
><
یه دُم بود، یه تیکه دُم واقعی، نرم بود و پشمی. قشنگ غضروف و مهرههاش زیر انگشتام حس میشد.
"مال گوزنه". دو، هیچ!
><
داشت میرفت لباساشو بشوره توی لاندری. هزار بار نوبت گرفته بود آخرش هم بی نوبت رفت. از یه چیزی فرار میکنه! اینو از اکتیو/دیاکتیو کردن فیسبوکش میشه فهمید. از یه پدر و مادر فنلاندی توی برلین متولد شده. شاید از یه چیزی توی برلین. خودش که میگه اومدم فنلاند تولد 21 سالگیم رو جشن بگیرم و بهترین عشق زندگیمو پیدا کنم شاید یه پسر فنلاندی/سامی طور با ته ریش بور که ماهی شکار کنه. ویتامین ب12اش که میوفته پایین خُل میشه شروع میکنه به berry یخی خوردن. لب و لوچ و دستاش بنفش خالی میشه. میگه تو بخش جانبی جشنواره کن امسال با فیلم کوتاهی که بازی کرده شرکت کرده بود. میگم از کجا فهمیدی که شیرم؟ میگه چون بدون عشق نمیتونی زنده بمونی! هرچی بگه رو باور میکنم. میذارم به حساب افتادن ب12اش.
><
صبح کولهشو بسته پشتش و کلای هودیشو انداخته و دستکشای سوراخشو پوشیده. دستش یه شیرینی محلی فنلاندیه که روش با شکر یه چیزی نوشته با یه دم پیچیده تو شالگردن. "اینا دیگه جا نشد! بیا خدافظی" هیچ بویی نمیده گردنش. مال صابونشه که بو نداره. یه جفت کتونی نایک بنفش پاشه، از اینا که واسه دویدنه و توش هوا میره. بیرون حداقل سی سانت برف در حال آب شدنه.
><
It's so beautiful
our lunacy
><
Subscribe to:
Posts (Atom)