دفعه دومیه که موقع بیدار شدن، صدای چیکه برفای آبشده رو با صدای پاپکرنای شکفته به در قابلمه
اشتباه میگیرم. هوا تاریکه، همونقدر میتونه 9 شب باشه که 9 صبح هم. آسمون بنفشه و اتاق سرد. در آشپزخونه رو که باز
میکنم یه متر از پشت میز میپره: "اه. سلام. من لبتاپت رو میخاستم. تو هم خواب
بودی". "نه ردیفه. ساعت چنده فقط؟" رفتم سر و وقت قهوهجوش، یه
قابلمه روی اجاقه و دو سه تا لبوی کوچیک توش در حال پختن. بخارش آشپزخونه رو گرمِ خوبی کرده. "پنج و نیم". طبیعتن چون
انتظار نداره روز و شبُ قاطی کرده باشم، اشارهای به صبح و بعداظهرش نمیکنه. صافی قهوهجوش رو میبرم که بشورم، یه نقشه بزرگ از کل اسکاندیناوی چسبونده به پنجره
آشپزخونه. از توی Google Map داره یه جاهایی رو ورنداز میکنه، رو زانوهاش میشینه روی صندلی و با مداد یه جاهایی نزدیکای مرز سوئد و فنلاند رو علامت میزنه". قهوهجوش رو میزنم: "قضیه چیه؟! نقشه چی میگه؟!" نگام میکنه: "سازمان اتوبوسرانی فنلاند یه مناسبت تعطیلات سال نو به برنامهای گذاشته که هر کی اسم اون جایی رو که میخاد بره روی شیرینی بنویسه و بده بهشون، بلیت مجانی به اون مقصد بهش میدن." قهوهجوش به قل قل میوفته. لبخند میزنم: "کول!" خودشم خندهاش میگیره اما وانمود میکنه داره لباشو گاز میگیره: "نه جدی میگم" به علامتای رو نقشه نگا میکنم: "حالا کجا رو میخوای بنویسی روی شیرینی؟!" به میز اشاره میکنه: "راستی! اینو از تو جنگلای Inari پیداش کردم".
یه دُم بود، یه تیکه دُم واقعی، نرم بود و پشمی. قشنگ غضروف و مهرههاش زیر انگشتام حس میشد.
"مال گوزنه". دو، هیچ!
><
داشت میرفت لباساشو بشوره توی لاندری. هزار بار نوبت گرفته بود آخرش هم بی نوبت رفت. از یه چیزی فرار میکنه! اینو از اکتیو/دیاکتیو کردن فیسبوکش میشه فهمید. از یه پدر و مادر فنلاندی توی برلین متولد شده. شاید از یه چیزی توی برلین. خودش که میگه اومدم فنلاند تولد 21 سالگیم رو جشن بگیرم و بهترین عشق زندگیمو پیدا کنم شاید یه پسر فنلاندی/سامی طور با ته ریش بور که ماهی شکار کنه. ویتامین ب12اش که میوفته پایین خُل میشه شروع میکنه به berry یخی خوردن. لب و لوچ و دستاش بنفش خالی میشه. میگه تو بخش جانبی جشنواره کن امسال با فیلم کوتاهی که بازی کرده شرکت کرده بود. میگم از کجا فهمیدی که شیرم؟ میگه چون بدون عشق نمیتونی زنده بمونی! هرچی بگه رو باور میکنم. میذارم به حساب افتادن ب12اش.
><
صبح کولهشو بسته پشتش و کلای هودیشو انداخته و دستکشای سوراخشو پوشیده. دستش یه شیرینی محلی فنلاندیه که روش با شکر یه چیزی نوشته با یه دم پیچیده تو شالگردن. "اینا دیگه جا نشد! بیا خدافظی" هیچ بویی نمیده گردنش. مال صابونشه که بو نداره. یه جفت کتونی نایک بنفش پاشه، از اینا که واسه دویدنه و توش هوا میره. بیرون حداقل سی سانت برف در حال آب شدنه.
><
It's so beautiful
our lunacy
><
یه دُم بود، یه تیکه دُم واقعی، نرم بود و پشمی. قشنگ غضروف و مهرههاش زیر انگشتام حس میشد.
"مال گوزنه". دو، هیچ!
><
داشت میرفت لباساشو بشوره توی لاندری. هزار بار نوبت گرفته بود آخرش هم بی نوبت رفت. از یه چیزی فرار میکنه! اینو از اکتیو/دیاکتیو کردن فیسبوکش میشه فهمید. از یه پدر و مادر فنلاندی توی برلین متولد شده. شاید از یه چیزی توی برلین. خودش که میگه اومدم فنلاند تولد 21 سالگیم رو جشن بگیرم و بهترین عشق زندگیمو پیدا کنم شاید یه پسر فنلاندی/سامی طور با ته ریش بور که ماهی شکار کنه. ویتامین ب12اش که میوفته پایین خُل میشه شروع میکنه به berry یخی خوردن. لب و لوچ و دستاش بنفش خالی میشه. میگه تو بخش جانبی جشنواره کن امسال با فیلم کوتاهی که بازی کرده شرکت کرده بود. میگم از کجا فهمیدی که شیرم؟ میگه چون بدون عشق نمیتونی زنده بمونی! هرچی بگه رو باور میکنم. میذارم به حساب افتادن ب12اش.
><
صبح کولهشو بسته پشتش و کلای هودیشو انداخته و دستکشای سوراخشو پوشیده. دستش یه شیرینی محلی فنلاندیه که روش با شکر یه چیزی نوشته با یه دم پیچیده تو شالگردن. "اینا دیگه جا نشد! بیا خدافظی" هیچ بویی نمیده گردنش. مال صابونشه که بو نداره. یه جفت کتونی نایک بنفش پاشه، از اینا که واسه دویدنه و توش هوا میره. بیرون حداقل سی سانت برف در حال آب شدنه.
><
It's so beautiful
our lunacy
><
No comments:
Post a Comment