آن وقتها که رویاها تعطیل میشوند
منتشر شده در کتاب الکترونیکی "بختک" (57 داستان ترس)
منتشر شده در کتاب الکترونیکی "بختک" (57 داستان ترس)
اولین چیزی که بعد از ورود به اتاقک آسانسور توجهم را به خودش جلب کرد این بود که سن آسانسور به برج دوسالهای که تویش بودم نمیخورد. به وضوح خیلی قدیمیتر بود. این را قبل از اینکه واردش بشوم اصلاً نمیشد حدس زد. در بیرونی آن در طبقه همکف برج بسیار شیک و نو بود، با لعابی به رنگ زرشکی مات که با سنگها و مبلمان لابی همخوان بود. داخل اتاقک اما آینهای زنگارگرفته بود، قاب چراغ سقفش از گذر ایام و جسد خشک شدۀ پشههایی که به آن چسبیده بودند چرک شده بود و به نور لامپ فلورسنت داخلش زردی کمجان، ولی گرمی میداد. بیشتر مساحت کفپوشش از جای پاهای آدمها در طول سالیان سفید شده بود و صفحهکلید طبقات هم نه از صفحههای دیجیتال امروزی با برجستگیهای خط بریل و چراغهای LED، بلکه صفحههای با شستیهای مشکی برآمدهای بود که اعداد رویشان حک شده بود، باچراغهای ریز و چرکگرفتهای در کنارشان. کلاً انگار آن را از یک مجتمع یا هتلی قدیمی که کوبیده شده بود کنده بودند و توی این ساختمان کار گذاشته بودند. SMS آدرس توی جیبم بود ،شستی طبقۀ 76 را فشار دادم. شاید همان موقع، قبل از فشار دادن دکمه، باید از خودم میپرسیدم مگر قدیمترها برجی هشتاد طبقه و به این بلندی در شهر بوده که آسانسورش را ساخته بودند. آسانسور لرزید و راه افتاد. فشار خون که از سرم گذشت تازه فهمیدم با سرعتی که بالا میرود، حالاحالاها مسافرم. نورهای طبقات از لای شکاف در آسانسور با سرعتی یکنواخت پایین می رفتند و چراغهای شستیها بالا. دستم را توی جیب شلوارم کردم و دکمۀ پلی آیپاد را زدم و هدفونهایم را به ترتیب چپ و راست گذاشتم توی گوشهایم . . . شاید خیلی گذشت. حوصلهام سر رفت. برگشتم توی آینه خودم را نگاه کنم و دستی به موهایم بکشم که آسانسور ایستاد، انگار که رسیده باشد. اما دری باز نشد. نوری هم از لای در نمیآمد، هدفونهایم را از گوشم در میآوردم که اتاقک شروع کرد به حرکت، اما نه بالا و نه پایین، به سمت راست. این را از فشار خفیفی که روی گیجگاه چپم آمد یادم مانده. از آن وقتها بود که فقط میخواهی ببینی آخرش چه اتفاقی میافتد. دوباره ایستاد، انگار که رسیده باشد. در باز شد. آسمان شب را دیدم و تا بیرون آمدم، در آسانسور بسته شد و رفت. پشت بام خیلی کوچک بود. تقریباً نصف اتاقم. هیچ حفاظ و نردهای هم در کار نبود، روی ساختمانی خیلی بلند. آنقدر بلند که نورهای شهر مثل تصاویری بودند که وقت بچگی قبل از خواب و بعد از مالیدن چشمم، پشت پلکهایم میدیدم. چارهای نداشتم. باید همانجا، درست وسط پشت بام، مینشستم و زانوهایم را بغل میگرفتم و منتظر آسانسور میشدم؛ اگر میآمد. شاید بعداً حوصلهام که سر رفت موزیکی هم گوش کردم.
No comments:
Post a Comment