Monday, December 2, 2013

قورباغه های حسود، پروانه های حسود



مواد لازم:
عینک شنا، مایو، حوله، بطری آب، پیچ گوشتی چهارسو، یک عدد قرص جوشان ویتامین C، یک اسکناس پنج یورویی، کرم ویتامین A چشمی، فروکتوز، گلوکوز و ساکاروز به میزان لازم (یا یک عدد موز متوسط)، نارنگی (دو عدد متوسط)

مقدمه:
شنای من حرف ندارد. خیلی مدیون مادرمم که حتی قبل از مدرسه من را کلاس شنا گذاشت و مربی های سختگیر استخر مهندسی دانشگاه مشهد. تکنیک هر چهار شنا را تقریبا بی نقص و زیبا اجرا می کنم. استخر شهید کشوری میدان کتابی باشد یا
Santa Sport اوناسوارا، کم پیش نیامده معلمی که در حال آموزش بچه هایش هست از من بخواهد برای رفع اشکالشان یک رفت و برگشت را شنا کنم. اما هر چقدر هم که خفن باشم و ادعایم بشود، پیش تو که شنا را بی واسطه و مستقیم از قورباغه ها و پروانه های کم حرف و حسودی آموختی که نصفه شب ها دور استخرت شمع روشن می کنند و حوله ات را دور می پیچند و مراقب اند دست و پای شلنگ انداز من به پوست حساست نخورد یک کلمه هم حرفی برای گفتن ندارم. به آن ها بسپار به مهمانت حسودی نکنند. خودت هم که برعکس من ریه هایی مثل ابر پاکیزه داری، مهربان تر قورباغه برو تا برسم در موج پشت سرت دست و پایی بزنم و منظره چشمانم باز و بسته شدن پاهایت باشد.

شرح عملیات:
 همه چیز از یک کارت دعوت خیس توی صندوق پستم شروع می شود. مکان که همان استخر همیشگی شهر است که هفته ای دو سه بار می روم. زمان هم دوشنبه شب ساعت 11:30 تا 1. با خلاصه ای از لجستیک عملیات و یکسری باید و نباید ها: همراه نداشتن دوربین، داشتن 1600 تا 3000 کالری انرژی در بدن، رعایت سکوت و عدم اصرار بر شب ماندن در صورت عدم تمایل خودت.
روز موعود حوالی ساعت 6 بعداظهر شروع می کنم به درست کردن یک املت خرما با ده عدد خرمای بدون هسته، دو قاشق روغن و سه عدد تخم مرغ. سیگار و قهوه رویش را که زدم یواش یواش کیفم را جمع می کنم. ساعت 7 از آسانسور می روم پایین، قفل دوچرخه را باز می کنم. برف و یخ روی زین و دسته ها را با دستکشم می تکانم و راه می افتم. ساعت 7 و بیست دقیقه اسکناس پنج یورویی را به خانم میان سال و مهربان پشت کاسه می دهم با کارت دانشجویی ام در دست. لبخند می زند و بلیط الکترونیکی و یک سکه یک یورویی را در دستم می گذارد و سر تکان می دهد. مجموعه راس ساعت 9 تعطیل می شود، در رختکن هیچ عجله ای برای لباس کندن ندارم حتی اگر گروه همیشگی دختران نوجوان تیم شنای شهر در آب باشند، می دانی که من امشب برای دیدن تو آمدم. با کرم ویتامین
A لاله گوش هایم را چرب می کنم، خیلی ریلکس موزم را می خورم، قرص جوشان را می اندازم توی بطری آب تا قل قل کند، کمدم را می بندم و کلید کش دارش را دور بطری می اندازم. این ها کلیدشان را همه دور مچ پایشان می اندازند من از این کار بدم می آید، تعادلم را از دست می دهم در آب. سر می جنبانم تا کسی حواسش به من نباشد، پیچ گوشتی چهارسو را جلوی تابلوی "لطفا اشیاء تیز و برنده را به داخل محوطه استخر نبرید" توی مایو ام جوری جاساز می کنم که هم تابلو نباشد و هم آسیبی به "دم و دستگاه" ام نزند چون تو که با کارت دعوتت بیمه نامه  ای برایم نفرستادی. فرستادی؟!
دوش که گرفتم می روم نرمشم را می کنم و نیم نگاهی به ساعت و نیم نگاهی به تیم دختران که لاین سرعت را مثل همیشه این ساعت ها شخص کرده اند و عین فرفره طول استخر را می روند و برگشت فلیپ می زنند و دوباره از اول. مربی شان هم بالای سرشان هست. توی لاین آزاد چهار نفرند که سه تاشان با سرعت لاکپشت دریایی قورباغه آماتوری می روند و یک پیرمرد چاق فنلاندی که فارغ از قیل و قال دنیا به پشت خوابیده و با دستهایش شنایی من درآوردی می کند. شیرجه می زنم و طوری که هم تابلو نباشد و هم وقت کشی کرده باشم پشت سر یکی از آن قورباغه آماتوری ها قورباغه آماتوری می روم: غیر تابلوترین شنای ممکن. یکم سرسره آبی، یکم جکوزی، یکم سونا و دوباره توی آب تا وقت بگذرد و عقربه ساعت بزرگ استخر بیاید روی یک ربع به 9، یک ربع تا پایان وقت آدم های استخر. جوری که جلب توجه نکنم نفسم را حبس می کنم و خودم را می رسانم به کف. در عمق سه متر و هشتاد سانتیمتری. فرصت زیادی ندارم فشار آب سینوس هایم را قلقلک می دهد. چهارسو را در می آورم و با سرعت و استرس چهار پیج یکی از دریچه های سفید رنگ دیواره استخر را باز می کنم طبق نقشه. پیچ ها را در مشتم می گیرم و خودم را از مجرای تنگ دریچه قل می دهم توی محفظه تاریک سیستم تصفیه آب. سرد و خیسم اما خودت دعوتم کردی و از این قسمتش پیشاپش عذر خواهی. چاره دیگری نبود. با آن همه دوربین مدار بسته نمی شد که یک جایی قایم شد که پیدایت نکنند. تا ساعت موعود هیچ نوری و هیچ صدایی...
...چراغهای زرد کف اسخر که روشن می شوند می فهمم که ساعت شده 11 و نیم. نفس عمیق می گیرم. دریچه را باز می کنم و بیرون می خزم. پیچ ها را می بندم. سه تا شده اند. یکی شان را گم کردم یا از دستم افتاده اما هو فاکینگ کرز وقتی شما آب ساکن استخر را با شیرجه ات متلاطم می کنی؟ می آیم بالا، یکی از قورباغه ها کلاه
SPEDOO پرچم آمریکا سرش کرده و دارد با یک کبریت بیست و یک شمع کنار استخر را روشن میکند، یکی دیگر در جایگاه تماشاچی ها نشسته و آبنبات می خورد و با چشمهای ورقلمبیده اش من را می پاید. تو هم عین فرفره پروانه می روی و دو پروانه آبی با عینک TYR یکی روی شانه راستت و یکی چپ ات بی صدا پرواز می کنند...
...چه زود ساعت 1 می شود. با احتساب طول 25 متری استخر، دو کیلومتری در مجموع رفته ای، دو قورباغه حوله بنفش ات را دورت می پیچند، بقیه شان هم از سر و کولت بالا می روند و همه شان را می بوسی و در گوش شان دستورات بعدی را گوشزد می کنی. من منتظر تعیین تکلیف شما هستم دختر خانم. مثل وقت هایی که دم دفتر مدرسه یک لنگ پا ایساده بودم تا ناظم بگوید بروم سر کلاس یا نه، الان هم لخت و نم دار و پیچ گوشتی به دست منتظر فرمان شما. نگاهم می کنی خیره و می خندی. قورباغه ها یکی یکی با قور قوری به نشانه غر می پرند توی آب و در عمق سیاه استخر گم می شوند. پروانه ها هم شمع ها را فوت می کنند و از سر حسودی بالهایشان را جلوی چشمانم تند تند می تکانند و می روند پی کارشان. تو هم حوله پیچ و لرزان داری با قدمهایت مسیر سونا را خیس می کنی. هوشم می گوید بروم از توی کیفم نارنگی ها را بیاورم تا این دفعه نه در سرمای چادر ارتفاعات پیازچال که در گرمای سونا انگشتمان بوی نارنگی بگیرد. انگشت های پیر و چروک مان.  
            

No comments:

Post a Comment