Monday, May 26, 2014

آن وقت‌ها که رویاها تعطیل می‌شوند




آن وقت‌ها که رویاها تعطیل می‌شوند 
منتشر شده در کتاب الکترونیکی "بختک" (57 داستان ترس)




اولین چیزی که بعد از ورود به اتاقک آسانسور توجهم را به خودش جلب کرد این بود که سن آسانسور به برج دوساله‌­ای که تویش بودم نمی­خورد. به ­وضوح خیلی قدیمی‌­تر بود. این را قبل از اینکه واردش بشوم اصلاً نمی­‌شد حدس زد. در بیرونی آن در طبقه همکف برج بسیار شیک و نو بود، با لعابی به رنگ زرشکی مات که با سنگ­‌ها و مبلمان لابی همخوان بود. داخل اتاقک اما آینه‌­ای زنگارگرفته بود، قاب چراغ سقفش از گذر ایام و جسد خشک‌­ شدۀ پشه­‌هایی که به آن چسبیده بودند چرک شده بود و به نور لامپ فلورسنت داخلش زردی کم­‌جان، ولی گرمی می‌­داد. بیشتر مساحت کف­‌پوشش از جای پاهای آدم­ها در طول سالیان سفید شده بود و صفحه­‌کلید طبقات هم نه از صفحه‌­های دیجیتال امروزی با برجستگی‌­های خط بریل و چراغ‌­های LED، بلکه صفحه‌ه­ای با شستی­‌های مشکی برآمده­‌ای بود که اعداد روی‌شان حک شده بود، باچراغ­‌های ریز و چرک­‌گرفته­‌ای در کنارشان. کلاً انگار آن را از یک مجتمع یا هتلی قدیمی که کوبیده شده بود کنده بودند و توی این ساختمان کار گذاشته بودند. SMS آدرس توی جیبم بود ،شستی طبقۀ 76 را فشار دادم. شاید همان موقع، قبل از فشار دادن دکمه، باید از خودم می‌­پرسیدم مگر قدیم‌­ترها برجی هشتاد طبقه‌ و به این بلندی در شهر بوده که آسانسورش را ساخته بودند. آسانسور لرزید و راه افتاد.  فشار خون که از سرم گذشت تازه فهمیدم با سرعتی که بالا می­رود، حالاحالاها مسافرم. نورهای طبقات از لای شکاف در آسانسور با سرعتی یکنواخت پایین می رفتند و چراغ­‌های شستی­‌ها بالا. دستم را توی جیب شلوارم کردم و دکمۀ پلی آی­پاد را زدم و هدفون­‌هایم را به ترتیب چپ و راست گذاشتم توی گوش­‌هایم . . . شاید خیلی گذشت. حوصله‌­ام سر رفت. برگشتم توی آینه خودم را نگاه کنم و دستی به موهایم بکشم که آسانسور ایستاد، انگار که رسیده باشد. اما دری باز نشد. نوری هم از لای در نمی‌­آمد، هدفون­‌هایم را از گوشم در می­‌آوردم که اتاقک شروع کرد به حرکت، اما نه بالا و نه پایین، به سمت راست. این را از فشار خفیفی که روی گیجگاه چپم آمد یادم مانده. از آن وقت­ها بود که فقط می­‌خواهی ببینی آخرش چه اتفاقی می­افتد. دوباره ایستاد، انگار که رسیده باشد. در باز شد. آسمان شب را دیدم و تا بیرون آمدم، در آسانسور بسته شد و رفت. پشت بام خیلی کوچک بود. تقریباً نصف اتاقم. هیچ حفاظ و نرده‌­ای هم در کار نبود، روی ساختمانی خیلی بلند. آنقدر بلند که نورهای شهر مثل تصاویری بودند که وقت بچگی قبل از خواب و بعد از مالیدن چشمم، پشت پلک‌هایم می­‌دیدم. چاره­‌ای نداشتم. باید همان‌جا، درست وسط پشت بام، می­‌نشستم و زانوهایم را بغل می­‌گرفتم و منتظر آسانسور می‌­شدم؛ اگر می­‌آمد. شاید بعداً حوصله‌­ام که سر رفت موزیکی هم گوش کردم.



عنوان: برگرفته از شعری از رضا براهنی.



Sunday, May 25, 2014

Face to Face on High Places



از همون اولی که ایده‌ی خامِ پیشنهادم تو سرم پردازش می‌شد، می‌خواستم به شوخی برگزار بشه. یا بهتر بگم، تو ظهر به اون سردی، برگزار نشه! ولی وقتی دست کرد جیب کُت‌اش تا موبایلش رو دربیاره، فهمیدم که دوباره از ظرافت‌های آواییِ خاص این موقعیت‌ها -اون‌طور که تو فارسی هست- استفاده نکردم و حرفم از بیخ جدی گرفته شده.

- پایه‌ام! بیا اینم دوربین!

چند ثانیه قبل‌ترش گفته بودم: بیا مثلن ادای این Humans of New York رو دربیاریم. من یه چیزی ازت می‌پرسم و تو خیلی نغز و خفن جواب می‌دی و بعد عکس‌ات رو 11 هزار نفر لایک می‌کنن و  و 
کامنت‌هایی مثل اینا زیرش، هر کدوم خودشون هزارتا لایک دارن: "توی اون چشما انسانیت محض لونه کرده" یا " اما تو الان معروف شدی دختر جوان" یا "قلبت رو روشن نگه دار و باز هم تلاش کن"!
     

سه نکردم که فقط حرفش رو زدم. رفت وایساد توی چمن و ژست گرفت. منم پشت دوربین:

- تو زندگی قبلی‌ات چی بودی؟
- یه بچه گربه، توی یکی از محله‌های تهران

- بهترین قسمت بچه گربه بودن تو تهران چی بود؟

- دختری که می‌شناختم و یه‌بار با یه بوته
 سنبل الطیب چِت‌ام کرد! 



کله سحر یه روز سرد و آفتابیِ اولا‌ی بهمن به دنیا اومدم: افتخاری نیا، بین آبان و لارستان، توی یک شکاف بین دیوار و جعبه مخابرات. وسطای بهار سال بعدش، دیگه واسه خودم بچه‌محل از آب و گل دراومده‌ی 
بازیگوشی شده بودم که مرز شرقی قلمروم میرزا بود، شمال‌اش پیانوفروشی‌های سر لارستان، از جنوب دبیرستان لاله‌های انقلاب و سمت غربی‌اش، کوچه‌های منتهی به امپراتوری جهانگشای موشای ولی‌عصر. که تا می‌شد سعی می‌کردم گذرم به سمت این آخری نیوفته.
مثل اون که همیشه لارستان رو به پیاده روهای گشاد و شلوغ ولی‌عصر و ترافیک تخمی تخت طاووس ترجیح می‌داد.

 بعداظهرهای روزای بی نظمی از هفته 
پیداش می‌شد. همین که می‌پیچید و پاش می‌رسید تو لارستان، بوش با باد این طرف و اون طرف تاب می‌خورد تا برسه به دماغ من. منم خودم رو می‌رسوندم و تماشاش می‌کردم که مثل همیشه چند ثانیه زل می‌زد به انعکاس خودش توی شیشه ویترین کتاب‌فروشی و دوباره راه می‌افتاد. جلوش سبز می‌شدم طوری که انگار مسیرم اتفاقی به مسیرش خورده باشه. چشمش از پشت عینک آفتابی بهم می‌خورد و لباش پهن می‌شد. قربون صدقه‌ام می‌رفت و با روی جیر کفش پای راستش شکمم رو نوازش می‌کرد و قلقلکم رو در میاورد. منم خودم رو از بین پاهاش رد می‌کردم و تمام مسیر، شلنگ‌انداز، مشایعت‌ش می‌کردم؛ معمولن تا دهم، دوازدهم. می‌رسیدیم به میرزا، من می‌موندم و اون می‌رفت اون‌طرف خیابون و بوش تا گیلان، کم و کم‌تر می‌شد و توی بوی بخار خشکشویی و سبزی‌های میوه‌فروشی و چمنای اون پارک کوچیک‌ه گم. 
        
یه بعداظهر گرم و آروم که توت‌های تهران پیاده‌رو‌ها رو نوچ کرده بودن، از روزایی که با دوس‌پسرش قدم می‌زد و با هم آهنگ گوش می‌دادن، های ام کرد!
دختره داشت بهش می‌گفت: "این صدای خواننده The National خیلی سکسی و قشنگ‌ه" که
 پیچیدن توی چاردهم. پسره به روی خودش نیاورد که دیگه تا آخر عمرش اسم و آهنگ‌های نشنال، پرتش می‌کنه به همین نبش تقاطع لارستان و چاردهم. یه جوینت کوچیک درآورد و گذاشت روی لبای قرمز دوس‌دخترش و آهسته فندک زد. بوش کوچه رو برداشت. دست به دست کردن تا تموم شد و بعد نشستن روی پله‌های سنگی پلاک 38. نیش جفتشون از سر ریلکسی باز بود. خودم رو جلوشون آفتابی کردم. پسر هم دید دوست‌دخترش حواسش پاک پرت من‌ه و پاش رو به کله‌ام می‌مالونه، عین همیشه حسودی‌ش گل کرد و خودش رو انداخت وسط. عین گربه ندیده‌ها آروم می‌گفت: "بوش‌بوشم! بوش‌بوشکم!"هوووق!! چه لوس! خوب بود یکی به خودش بگه بوش بوش؟! دختر با همون لبخندی که لپ‌هاش رو می‌چسبوند به لبه پایینی عینک آفتابیش، دست کرد توی کیف‌اش و از توی یه کیسه پلاستیکی، یه بوته کوچیک و ترسناک سنبل الطیب درآورد و آروم پرتش کرد روی سرم.

[...] 

رسیدیم دم k.market کیوی‌کاتو، دوتا ماشین و یه دوچرخه و یه سگ جلوش پارک بودن.
- من، شیر و قهوه‌ام تموم شده.


از قیافه‌های خوشحال‌شون فهمیدم 
زیاد شیرین کاری کرده بودم! بعد پسره از توی جامدادیش Splitter رو درآورد و دوتا هدفون رو بهش وصل کرد، بلند شدن و خاک دم کون‌شون رو تکون دادن و هدفون‌هاشون رو تو گوشاشون چسبوندن. دختره آروم زد به شکمم و راه افتادن به سمت میرزا. 
اون‌قدر بالا بودم که نرم دنبالشون. آخرین تصویری که از دختر دارم وقتی‌ه که دست چپش رو گره زد به دست راست پسر. بعد از اون روز دیگه ندیدم‌‌اش/ندیدم‌شون. آخه همیشه این‌طوری نمی‌موند که یه منبع مشترک، آهنگی رو بفرسته به گوشای نزدیک به هم‌شون. به‌زودی راه‌هاشون جدا می‌شد. دوباره پسره جک هدفون خودش رو تنهایی فرو می‌کرد تو ام‌پی‌تری پلیرش. دوربر نیم‌ساعت دیگه، حوالی کریم‌خان. هم چند ماه دیگه، برای همیشه، بوسه خداحافظی، بازم حوالی کریم‌خان.
تا زندگی بعدی‌شون که دختره سر از فستیوال Ozora در بیاره با موهای بافته و بلند، دامن گلدار و تاپ سبز، نشسته باشه روی زمین و کنار دوست مجارش هنگ‌درام بزنه و پسر هم ماهی‌ آب‌های آزاد، اجتناب‌ناپذیری با دستای زمخت و نامرئی‌ش بغل‌شون کرده بود و فشارشون می‌داد.
نه به محکمی دستای خودشون روی ملافه‌های آبی.

منم از بازیگوشی زیاد خودم، ماشینایی که بهم زدن و آدمایی که لگد نثارم کردن و شیشه‌هایی که توی پلاستیک آشغال لب و لوچه‌ام رو بریدن و از این قبیل، هفت‌تا جونم زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم تموم شد و پرت شدم این‌جا، پیش تو، بین پاکوب‌هایی که درختای کاج رو به پشت کونتوتیه می‌رسونه.


Sunday, May 18, 2014

هایکو در عصر سه‌شنبه مدام

بیس‌کیویت‌م تو لیوان چای داغ وا می‌ره
قورباغه‌ای پشت بازوی چپم وول می‌خوره 
به تو که فک می‌کنم