یاد یه باری افتادم که داشتیم باقالی میپختیم. هیدو
دَقه یهبار میومد در قابلمه رو بر میداشت. میگفتم بر نداراین
صاب مرده رو! نمیپزه سر دلمون میمونه.
میگفت بخارشو دوس دارم بوی خوب میده. گفتم یه قابلمه آب جوش بذار روی گاز یه مشت
ادویه و گلپر بریز توش هی بیا درشو بردار اگه خیلی فتیش بخور داری. به خرجش نرفت
که نرفت. بعد خودش مجبور شد در توالت رو وا بذاره، حولهاش رو تکون بده. در نهایت
هم شبهنگام جرات نمیکردیم فندک بزنیم بس که گاز متان جمع شده بود توی اتاق.
حالا هی میاد دو جمله مسج میده، یه موزیک شیر میکنه،
چارتا عکس لایک میکنه، یه کاور فوتو عوض و دوباره دیاکتیو. عین عن نپخته نباش!
وایسا جوابتو بگیر!
کاسهتوالت چه قرمزِ خوشرنگی شده. آدامستم بالا آوردی! لب و لوچت هم چه سِری شده، هر کی ندونه انگار دو سه تا لاین خوب رفتی! بذار سیر نگات کنم. خورشیدت رو مخصوصن.میدونستی از پنج میلیارد سال دیگه
خورشید شروع میکنه به غول سرخ شدن؟ غول سرخ چیه؟ مثل هر ستاره دیگهای، وقتی توی
هستهاش به اندازه کافی دیگه هیدروژن نباشه برای سوختن، هسته شروع به سرد و فشرده شدن
میکنه در حالی که پوسته خورشید منبسط و داغتر میشه. تیر و زهره که ذوب میشن
میرن پی کارشون. خورشید تا نزدیکی زمین بزرگ میشه و همه یخای قطبی رو آب میکنه. همین خورشیدی که زندگی داده، خورشید
روی سینهات رو میگم. چقدر هیدروژن اضافی داره؟ چرا اینقدر داغه خورشیدت؟ این دیگه حرف من نبود. از دهن امیر شنیدم. میشنویم دیگه چیکار داری. ما از توی شکم هم میشنویم. باشه باشه! ادامه نمیدم. ><
نگا کن خرس گنده رو داره گریه میکنه! "عب نداره" دیگه راحت شدی. وقتی روی درختای انگور جنوب شیلی چشم به خورشید باز کردم عمرن حدس میزدم سرنوشتم این بشه. ولی خوش گذشت خانم. باعث افتخارمه چند ساعتی مهمون معده بوسیدنیات بودم. جزو نقاط درخشان رزومهام خواهد بود بیشک. گفتم بوسیدنی؟ دیوارهش رو بوسیدم حسابی. خیلی توش قرمزه دور تا دورشم چراغونی با سلولهای سرخ آماده.
فک کنم همون شد که اینجوری شد. من که انجام وظیفه کردم. بیشترش البته تقصیر خودت بود. چی بود اینقدر حالا زیاده روی کردی؟! امیر داشت بهت میگفت. صدای امیر بود دیگه نه؟ "بیا یه تیکه گردو بخور یا پنیر. حالت بد میشه ها"
داشت میلومبوند خودش؟! نه جان من؟! "آره دقیقن". یکی باید خودشو جمع کنه تو
این موقعیتا. بلند شو دیگه بسه. شَستی سیفون رو بکش و ما رو خلاص کن، صورتت رو هم بشور یکم خمیردندون هم قرقره کن. خوبیت نداره کف حموم نشستن. دوس داشتی حمومای اینجا هم مثه مونترال بود؟ آخ وانو پر میکردی و میرفتی توش. دلت برای خونه تنگ شده بیشتر یا خیابون سنتلورن؟ سنت لورن! گفتم که میشنویم ما. صدای Slowdive میاد. امیر گذاشته. همه حواست بش باشه، این روزا رد داده رسمن این بشر! نگا داره داد میزنه...
" آلیسون! من شرابت رو میخورم لباساتو تنم میکنم وقتی جفتمون بالاییم"
دفعه دومیه که موقع بیدار شدن، صدای چیکه برفای آبشده رو با صدای پاپکرنای شکفته به در قابلمه
اشتباه میگیرم. هوا تاریکه، همونقدر میتونه 9 شب باشهکه9 صبح هم. آسمون بنفشه و اتاق سرد. در آشپزخونه رو که باز
میکنم یه متر از پشت میز میپره: "اه. سلام. من لبتاپت رو میخاستم. تو هم خواب
بودی". "نه ردیفه. ساعت چنده فقط؟" رفتم سر و وقت قهوهجوش، یه
قابلمه روی اجاقه و دو سه تا لبوی کوچیک توش در حال پختن. بخارش آشپزخونه رو گرمِ خوبی کرده. "پنج و نیم". طبیعتن چون
انتظار نداره روز و شبُ قاطی کرده باشم، اشارهای به صبح و بعداظهرش نمیکنه. صافی قهوهجوش رو میبرم که بشورم، یه نقشه بزرگ از کل اسکاندیناوی چسبونده به پنجره
آشپزخونه. از توی Google Map داره یه جاهایی رو ورنداز میکنه، رو زانوهاش میشینه روی صندلی و با مداد یه جاهایی نزدیکای مرز سوئد و فنلاند رو علامت میزنه". قهوهجوش رو میزنم: "قضیه چیه؟! نقشه چی میگه؟!" نگام میکنه: "سازمان اتوبوسرانی فنلاند یه مناسبت تعطیلات سال نو به برنامهای گذاشته که هر کی اسم اون جایی رو که میخاد بره روی شیرینی بنویسه و بده بهشون، بلیت مجانی به اون مقصد بهش میدن." قهوهجوش به قل قل میوفته. لبخند میزنم: "کول!" خودشم خندهاش میگیره اما وانمود میکنه داره لباشو گاز میگیره: "نه جدی میگم" به علامتای رو نقشه نگا میکنم: "حالا کجا رو میخوای بنویسی روی شیرینی؟!" به میز اشاره میکنه: "راستی! اینو از تو جنگلای Inari پیداش کردم". یه دُم بود، یه تیکه دُم واقعی، نرم بود و پشمی. قشنگ غضروف و مهرههاش زیر انگشتام حس میشد. "مال گوزنه". دو، هیچ! >< داشت میرفت لباساشو بشوره توی لاندری. هزار بار نوبت گرفته بود آخرش هم بی نوبت رفت. از یه چیزی فرار میکنه! اینو از اکتیو/دیاکتیو کردن فیسبوکش میشه فهمید. از یه پدر و مادر فنلاندی توی برلین متولد شده. شاید از یه چیزی توی برلین. خودش که میگه اومدم فنلاند تولد 21 سالگیم رو جشن بگیرم و بهترین عشق زندگیمو پیدا کنم شاید یه پسر فنلاندی/سامی طور با ته ریش بور که ماهی شکار کنه. ویتامین ب12اش که میوفته پایین خُل میشه شروع میکنه به berry یخی خوردن. لب و لوچ و دستاش بنفش خالی میشه. میگه تو بخش جانبی جشنواره کن امسال با فیلم کوتاهی که بازی کرده شرکت کرده بود. میگم از کجا فهمیدی که شیرم؟ میگه چون بدون عشق نمیتونی زنده بمونی! هرچی بگه رو باور میکنم. میذارم به حساب افتادن ب12اش. >< صبح کولهشو بسته پشتش و کلای هودیشو انداخته و دستکشای سوراخشو پوشیده. دستش یه شیرینی محلی فنلاندیه که روش با شکر یه چیزی نوشته با یه دم پیچیده تو شالگردن. "اینا دیگه جا نشد! بیا خدافظی" هیچ بویی نمیده گردنش. مال صابونشه که بو نداره. یه جفت کتونی نایک بنفش پاشه، از اینا که واسه دویدنه و توش هوا میره. بیرون حداقل سی سانت برف در حال آب شدنه. >< It's so beautiful our lunacy ><